اي غنچه ي خندان چرا خون در دل ما مي كني؟ خاري به خود مي بندي و ما را ز سر وا مي كني از تير كجتابي تو،آخر كمان شد قامتم كاخت نگون باد اي فلك! با ما چه بد تا مي كني! اي شمع رقصان با نسيم!آتش مزن پروانه را با دوست هم رحمي ، چو با دشمن مدارا مي كني آتش پريد از تيشه ات امشب مگر اي كوهكن! از دست شيرين درد دل ، با سنگ خارا مي كني با چون مني نازك خيال ،ابرو كشيدن از ملال زشت است اي وحشي غزال! اما چه زيبا مي كني امروز ما بيچارگان،اميد فرداييش نيست اين داني و با ما هنوز، امروز و فردا مي كني ديدم به آتش بازي ات شوق تماشاي به سر آتش زدم دز خود بيا ، گر خود تماشا مي كني آه سحرگاه تو را ، اي شمع! مشتاقم به جان باري بيا گر آه خود ، با ناله سودا مي كني اي غم! بگو از دست تو، آخر كجا بايد شدن در گوشه ميخانه هم ما را تو پيدا مي كني ما شهريارا!بلبلان ديديم بر طرف چمن شور افكن و شيرين سخن،اما تو غوغا مي كني